بدباطن. بداندیش. رجوع به مادۀ بعد شود، نموده شدن. ظاهر شدن: گر در عیار نقد ترا بر محک زنند بسیار زر که مس بدر آید بامتحان. سعدی. ، دخول. (یادداشت مؤلف). به درون آمدن: دهقان بدرآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان. منوچهری (از یادداشت مؤلف). - از کاربدرآمدن، از عهدۀ آن برآمدن: مفرمای کاری بدان کارگر کز آن کار نتواند آمد بدر. (گرشاسب نامه)
بدباطن. بداندیش. رجوع به مادۀ بعد شود، نموده شدن. ظاهر شدن: گر در عیار نقد ترا بر محک زنند بسیار زر که مس بدر آید بامتحان. سعدی. ، دخول. (یادداشت مؤلف). به درون آمدن: دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان تیغی بکشد تیز و گلو باز بردْشان. منوچهری (از یادداشت مؤلف). - از کاربدرآمدن، از عهدۀ آن برآمدن: مفرمای کاری بدان کارگر کز آن کار نتواند آمد بدر. (گرشاسب نامه)
/ بذندون. دهی است از بلاد نغر نزدیک طرطوس. مأمون خلیفۀ عباسی در آنجا مرد و به طرطوس نقل گردید. (مجمل التواریخ و القصص ص 355 و 453 و معجم البلدان ذیل بذندون)
/ بذندون. دهی است از بلاد نغر نزدیک طرطوس. مأمون خلیفۀ عباسی در آنجا مرد و به طرطوس نقل گردید. (مجمل التواریخ و القصص ص 355 و 453 و معجم البلدان ذیل بذندون)